Tuesday, May 14, 2013

نامه به يک دوست




گفته بودی برايت بنويسم
از که ؟ از کجا ؟
اين که باد رويای سرزمينم را ربوده؟
يا که دختر تمام هوس ها
ديگر به باد شو نمی کند؟
نمی دانم می دانی؟
ديگر در آبادی ما
کسی خواب نمی بيند
و اسب ها به جای شيهه
ماری وانا می کشند؟

ای دوست رفته
مرا به سرزمين موعود دعوت کن
آن جا که جايی است برای هيچ کس و همه
بگذار شام آخر را
با هم خواب ببينيم
و از او که صليب می کشد بخواهيم
گناه ما را به گردن خودمان آويزان کند...
می خواهم
سر تا به پا
مسوليت باشم و عشق
تا مرگ از ملاقاتم
شرمنده شود...