با من سخن بگو ای يار
ای ماهتاب
ای که در خزانه ی انگشتانت
هزار طرح و نقش خوابيده
و گره گره سرنوشت مرا می بافی
ای که خورشيد
با طلوع چشمان تو می رويد.
با من سخن بگو
ای ترانه
ای دير رسيده و نو يافته
ای قديم و اول و اولی
که مادر تمام سرودهای من شده ای
و در پرواز جانم
دو بال اصيل نامرئی.
با من بگو
که چنان تشنه ی نيوشيدنم
که جانم
هر آن است
خانه اش را
به سوی سرزمين های تو
فراموش کند...