باران
اشک توست
که بر گونه هايم می نشيند
تو که مردِ طبيعتی بگو
چه طور
با درختان حرف بزنم
که ريشه هاش
نخشکد
آواز قناری را
چه طور تفسير کنم
که از سخن نايستد
خواب ماه را
چه طور تعبير کنم
که روزها بتابد
تو که مردِ طبيعتی بگو
چه بذری در دستانم بکارم
که سبزه ی نوروز شود
چه طور رُزهاي روييده از بدنم را
هرس کنم
تا نميرم
چه طور دريا را رام کنم
تا غرق ام نکند
...تو که مردِ طبيعتی از رازها بگو
پروانه
10 فروردين 1389