Thursday, November 28, 2013

قطعه ای از برای "تو" ها



و شاعری بود که می گفت:
نه روشنايی
نه تاريکی
فقط راز، راز، راز

براى تو مى نويسم، تو كه غروبی. نه واضح و عريانى نه تار. غروب رازست، نه روشنايى ست و نه تاريكى، هيچ قطعيتى در آن نيست. غروب شايد شعر است، مى بينى اش، مى خوانى اش، ادراكى از آن دارى، از آن گونه ادراك كه بيانش غير ممكن است. دركش مى كنى و در كلمات نمى يابيش، حس اش مى كنى و نمى توانى لمسش كنى، يا شايد شناختنش همين ادراكات گنگ باشد، و شايد ذاتش همين نامفهومى هايى ست كه به گونه ى خود مفهوم اند. شعر، غروب است و غروب تويی...
از مجموعه ی نامه های منتشر نشده ی "برای تو ها" - سوم