Saturday, December 14, 2013




با من سخن بگو ای يار
ای ماهتاب
ای که در خزانه ی انگشتانت
هزار طرح و نقش خوابيده
و گره گره سرنوشت مرا می بافی
ای که خورشيد
با طلوع چشمان تو می رويد.


با من سخن بگو
ای ترانه
ای دير رسيده و نو يافته
ای قديم و اول و اولی
که مادر تمام سرودهای من شده ای
و در پرواز جانم
دو بال اصيل نامرئی.

با من بگو
که چنان تشنه ی نيوشيدنم
که جانم
هر آن است
خانه اش را
به سوی سرزمين های تو
فراموش کند...

Saturday, December 07, 2013

برای يک دوست




دستانی گرم
در سرمای دوران
و صدايی که نجوا می کند:
                                 هستم.
بودنی اصيل
از جنس خاک... آتش
و زايش ترانه هايی
از ظرافت نوک انگشتان
                             که از رازها می گويند:
                                                       از ازل
                                                       تا به ديرهنگامِ ابد،
                                                                              از عشق به آينه ها
                                                                                 و از پيوند ديرين مان؛
                                                                                                          از دوستی و سکوت.
ما
روزی، يکی بوديم
که امروز
اين چنين آشناييم...


برای بزرگی دل يک انسان
برای يک دوست

Thursday, November 28, 2013

قطعه ای از برای "تو" ها



و شاعری بود که می گفت:
نه روشنايی
نه تاريکی
فقط راز، راز، راز

براى تو مى نويسم، تو كه غروبی. نه واضح و عريانى نه تار. غروب رازست، نه روشنايى ست و نه تاريكى، هيچ قطعيتى در آن نيست. غروب شايد شعر است، مى بينى اش، مى خوانى اش، ادراكى از آن دارى، از آن گونه ادراك كه بيانش غير ممكن است. دركش مى كنى و در كلمات نمى يابيش، حس اش مى كنى و نمى توانى لمسش كنى، يا شايد شناختنش همين ادراكات گنگ باشد، و شايد ذاتش همين نامفهومى هايى ست كه به گونه ى خود مفهوم اند. شعر، غروب است و غروب تويی...
از مجموعه ی نامه های منتشر نشده ی "برای تو ها" - سوم

Tuesday, May 14, 2013

نامه به يک دوست




گفته بودی برايت بنويسم
از که ؟ از کجا ؟
اين که باد رويای سرزمينم را ربوده؟
يا که دختر تمام هوس ها
ديگر به باد شو نمی کند؟
نمی دانم می دانی؟
ديگر در آبادی ما
کسی خواب نمی بيند
و اسب ها به جای شيهه
ماری وانا می کشند؟

ای دوست رفته
مرا به سرزمين موعود دعوت کن
آن جا که جايی است برای هيچ کس و همه
بگذار شام آخر را
با هم خواب ببينيم
و از او که صليب می کشد بخواهيم
گناه ما را به گردن خودمان آويزان کند...
می خواهم
سر تا به پا
مسوليت باشم و عشق
تا مرگ از ملاقاتم
شرمنده شود...



Sunday, April 07, 2013





به کلمات سوگند
که ما
در کلام زاده می شويم
می ميريم...
به آن آشيان ِ بی آشيان
که وطن
همان بی وطنی ست...


Sunday, March 24, 2013

سفر





مرا
به سرزمين های دور ببر
به اقيانوسی پير
تشنه
مشتاق...
مرا ببر
به صحرايی حيران
دردمند...
به جهانی و جانی
به اميدهايی
از جنس آب
به ساحلی که
مقصدش درياست
به آرامشی که
مادر
صد توفان است...

 1392
پروانه



Sunday, October 28, 2012



تمام شعر ها

کلامی است

که ناتوانم

از گفتن آن


Saturday, June 02, 2012




شعر های من
از مرگ می آيند
نه از عدم
و مرگ
طولانی ترين
امتداد زندگی
و فراموشی
برادر مرگ است
هر لحظه جاری
که يادم نمی آيد
چه طور
و کی
از بطن مادر
مردم.

برای من
تولدم را
مرگ بگيريد؛
آن سور
بزرگ
از ياد رفته.

Monday, October 03, 2011

بيوگرافی


آوازهای ويتنام
اذان پدر بود
در گوش ما
و کنيه مان
"حيرانی" شد.
ما آب می خورديم
و مين ها رشد می کردند
و سرنوشت زمين را
خدا
با دست های آتل بسته
پشت کتابش
نوشته بود.

پياله پياله
نفت می نوشيديم
به سلامتی مصدق
مست
فشنگ ها را
در خشاب می کرديم
و لقمه ی نشناليزم را
در دهان دنيا
می چپانديم.
و اين يعنی
طعم گس بوسه ای
که پشت ديوار برلين
پير شد
و ندانست آزادی
در مشت های گره خورده
ديگر نفس نمی کشد.

موچين
زنجيره ی سيگار
و دختری که در اينه
نمی شناخت خود را
جهيزيه ی ما بود
برای آينده ی روشن
که فالگير
در فنجان قهوه ی سرزمينم
ديد.
و هيچ کس
مادر نبود
برای خاک ما
او
زخم هاش را
زوزه کشان
در انزوای خويش
ليس می زد.
و ما
بی رحم تر از
شاعرانی که
شعرهاشان
ميآن خاطرات گم شده بود
شبنامه ها را
دود می کرديم.

بايد به آن "فروغ" بگويم
سهم ما از زندگی
بوسه های تلخ تنباکوست
و کتاب هايی که
خود سوزی می کنند
و سازهايی که
روزه ی سکوت گرفته اند....

Saturday, September 03, 2011


بهار که می آمد می دانستم
صدای پای توست
که نزديک می شود
          يک، دو، سه
                    چرخ
                              يک، دو، سه
                                        چرخ
 اين والس نو باوه
دارد جوانی من را
چرخ می زند
-         دَوَران جنگ و جنون را -

بيا
تا انتهای ديوانگی
راهی نيست.
شهر
همين کنار
ميان آژير زرد و قرمز
کفنِ کافور پوشيده.
بيا
با همين شماره ها
با سه گام
به راهی می رسيم
که ديرزمانی ست
دور خود می گردد
و انگار
نمی داند...

Friday, August 19, 2011


می خواهم آن قدر
در تو راه بروم 
که تمام جاده ها 
از من بگذرد
تمام خواب ها
و همه ی درياهای دير.

انديشه ی محال را دوست دارم
و تو را
که با اين موی آشفته
حکايت مجنونی
در حقيقتی محال.


Sunday, July 31, 2011

درياهای تو


هر کلمه را
تو معنی می کنی
و تمام لغات
"آب" می شوند
و خانه ی من
درياهای تو

Wednesday, May 18, 2011

از مجموعه ی عاشقانه ها



دوست ات دارم
و پايآن ماجرا
پرنده ای پارچه اي ست
که در آينه
گم می کند خود را
و در خواب
به کوچ زمستانی می رود.


پروانه
9 ارديبهشت 1390

Friday, March 25, 2011

لطفا به اين جا هم سر بزنيد

http://parvanehsattari.blogfa.com

Wednesday, January 05, 2011


و کلمات
يکی يکی
در دستان من آب می شوند.

کجايی عيسی
اعجاز نيست
حقيقت تلخی ست
که با آن کنار آمده ام.



پروانه
13 دی 1389