Sunday, October 17, 2010

شعری از شمس لنگرودی از کتاب صبح آفتابی تان بخير گرگ برفی



کاش غم و غصه هم قیمت داشت
مجّانی است
.همه می‌خورند



کاش روی دهان‌مان
کنتوری نصب می‌شد
و جریمة غصه‌ها را
.به حساب آنان می‌ریختیم



غصه نخوریم مردم
سیاستمدارها هم روزی بزرگ می‌شوند
به مدرسه می‌روند
و دنیا
مثل گل مصنوعی قشنگ می‌شود
.هر چیز مجانی که ارزش خوردن ندارد


Saturday, October 09, 2010



ـ گواهی ِ من
بر آن آتشی که
از نوک انگشتان خواب ديده ام بالا گرفت

!ـ باطل

اين جا
شهر تمام شدن است
و تو
دزدکی خواب مرا نفس می کشی
و من
تظاهر می کنم
به شمردن گل های قرمز شالم
که حالا دارند
آهسته
خواب می روند
(.و شايد فراموش می شوند)                                       

انگار تقدير
يکی از روياهای آغازين زمين بود
که اين تن ِ چندپاره
در اين خاک بخوابد
کنار پنجره ای که
.به آن جا باز می شود

هميشه غربت
با اولين اشاره پا می گيرد
و ما که می دانيم
به همين بال زدن های کوچ زمستانی
.دل بسته ايم

ـ گواهی ِ من
...بر آتشی که

!ـ باطل

...ـ گواهی ِ من

!ـ باطل



پروانه
13 مهر 1389