دستانی گرم
در سرمای دوران
و صدايی که نجوا می کند:
هستم.
بودنی اصيل
از جنس خاک... آتش
و زايش ترانه هايی
از ظرافت نوک انگشتان
که از رازها می گويند:
از ازل
تا به ديرهنگامِ ابد،
از عشق به آينه ها
و از پيوند ديرين مان؛
از دوستی و سکوت.
ما
روزی، يکی بوديم
که امروز
اين چنين آشناييم...
برای بزرگی دل يک انسان
برای يک دوست