Tuesday, June 11, 2002

فوتبال و زندگی

از وقتي كه بابا سفر رفته، فوتبال ديدن از يادم رفته. يعني ديگه ذوقي براي ديدن ندارم. ديكه كسي صدام نمي كند كه...من هم دنبالشو نمي گيرم. امروز باز هم يكي از بچه ها صدام كرد. رفتم، ديدم كه دوباره كامرون بازي داره...ياد جام جهاني 90 افتادم. اولين بازي، بازي كامرون و آرژانتين بود.1-0 به نفع كامرون. من كلي از ديدن اين سياهاي گنده ذوق زده شده بودم و بابا از نتيجهء غير منتظرهء بازي. يادم مياد كه من طرفدار سياها بودم چون سياهن و هميشه مظلوم و بابا طرفدار تكنيك بود و بازي برترو قدرت. مي گفت” وافعيت زندگي انتخاب بهترينهاست. كم زندگي كن اما در اوج! ” و من كه يك تكيه گاه معقول و منطقي داشتم،‌ حس ام را رها مي كردم تا پرواز كند و همين امر كمكم مي كرد تا بنويسم و بنويسم و دنياي خيالم را آنقدر قوي بسازم كه دنياي واقعيت در برابرش حقير باشه و من سبكسر از كنار تمام واقعيات خشن بگذرم. مثل خواب زده اي كه در خواب از لبهء پرتكاهي عبور مي كند. بگذريم، بابا رفت و من در سني وارد جامعه شدم كه پر از رويا بودم و خيال، بي قيد و سبك بال...گذشت و گذشت...بارها و بارها زمين خوردم، بلند شدم، اشك ريختم، سكوت كردم،‌ يادگرفتم و يادگرفتم كه قاعده، زندگي واقعي ”رويا ديدن با چشم باز است‌.” در دوره اي كه قدرت و تكنيك حرف اول را ميزند و واقعيت خشن وسرعت سرسام آور جاي خودش را در زندگي همه باز كرده، آيا ميتوان در چيزي اندكي تامل كرد؟؟؟ آيا ميتوان بدون تامل، چيزي را شناخت؟؟؟ آيا ميتوان بدون شناخت دل بست؟؟؟ آيا ميتوان بدون عاشقي زيست؟؟؟ آيا ميتوان رويا ديد؟؟؟...من حرف پدرم را قبول دارم كه هميشه بايد بهترين را خواست. زندگي فقط يك بار است. اما اين بهترين اون چيزيه كه فقط و فقط من را راضي ميكند،‌ نه اون بهتريني كه استانداردهاي زندگي امروزي به من تلقين مي كند. من امروز كامرون را دوست داشتم نه بخاطر اينكه دلم براي سياها مي سوزد و نه بخاطر اينكه بخواهم لجوجانه روي حرفم بايستم. من امروز كامرون را دوست داشتم چون از ديدن بازي آنها حس خوبي به من دست داد. اين موجه ترين دليل منه‌ ! پروانه