Saturday, March 20, 2010

نامه ای به تو

زود چمدانت را بستی پدر
قرارمان نبود
که تو تنها بال و پَرَت را جمع کنی و
انتظار نگاه ما
بخشکد به دری که
هيچ وقت باز نشد.

قرارمان نبود
گندمزار موهايت را
به اين زودی
به دست باد بسپاری.
پس سهم دستان حيران من چه؟

قرارمان نبود که
تو شعر کلاغ و عقاب "خانلری" را بخوانی
و به راه عقاب
کوتاه در اوج باشی
و با چشمان بسته
کشيدگی قامت ات را
روی برانکارد بازگردانند.

پدر قرارمان نبود
رازها را
در چشمانت نگه داری
و ديگر پلک ها را نگشايی
مبادا که دردی
دل هامان را بخيه کند.

تو که می دانستی رفيق نيمه راهی
چرا بال های چهار کبک لرزان را چيدی
و پرستوی حيران را
در آشيان غربت
رها کردی.

آخر پدر
مشق های شب عيد را
که ورق بزند؟
باغ سپهسالار منتظر است
تا کفش عيد پايمان کند
و خيابان بهار
پيراهن چين دار دخترانه.

تو که بی معرفت نبودی
که زود رفتی
و مرا شیفته ی تمام مردانی کردی
که نشانی از تودارند.

تو بی معرفت شده ای
اما من هنوز
کتاب هايت را که ورق می زنم
از لا به لای هر صفحه
زهر "مارلبرو" را نفس می کشم
که شيره ی جانت را کشيد
و دست می کشم
به خاکستری که لطيف است و لرزان
مثل قلب تو
آن زمان که می تپيد.

با اين که بد قولی
از طرف من
به فرشته ها سلام برسان
و بگو
مراقب دستانت باشند
که گيسوان من
منتظر نوازشند.

ديگر عرضی ندارم
به خوابت برس
بيدار بودن هراسی است
در اين دوران.
به خوابت برس
که به موقع خوابیده ای و
...بهتر که نمی بینی

 

پروانه
ويرايش 29 اسفند 1388