Sunday, March 21, 2010

اين مرگ است برادر
که پشت در
به انتظار نشسته
و نمی شناسی اش.

اين مرگ است
که در لباس گدا
پشت در خميده
و روزهای توست
که سکه سکه
کاسه اش را پر می کند.


اين که پشت دراَت
بی صدا می لولد
و در خود فرورفته
جادوگر پيری ست
که طلسم جاودانگی را
باطل می کند.

اين صورتکِ بی نشان
هم بازی پرده ی آخر است
که نقش را از بَر می خواند
و دشنه از پشت می زند.
سرفراز بر می گردد
و در برابر حضار تعظيم می کند.

اين طور نمی بينيم برادر
"در بازی "غرور و تعصب
می بازيم خود را.
می بازيم و نمی بينيم
که برنده
پرنده ای گوشتخوار است
که تکه تکه
دل ها مان را نشخوار می کند.

 

پروانه
اول فروردين 1389